۲۶ اسفند ۱۳۸۹
اگر بار گران بودیم...@۸:۵۳

بساطمان را جمع کردیــــــــــــم به :http://www.radsho.blogspot.com /

خدافس

۲۸ بهمن ۱۳۸۹
برای آنکه باید باشد و نیست@۲۱:۱۶

وقتي مي روي
تمام چيزهاي ِ عادي
يادگاري مي شوند
حساس مي شوند
ترك برمي دارند
بر مبل نمي شود نشست
كه تو آنجا نشسته بودي
هوا را نمي شود نفس كشيد
كه عطر تو آنجا بوده است
وقتي نيستي
همه چيز
تو را يادآوري مي كند
تو را و نبودنت را
 
 

سیویج میویج@۲۱:۰۲

بعضي چيزا تو زندگي مث اكسيژن مي مونن
شايد گاهي ازشون غافل ميشي
شايد بهشون توجه نداري
ولي اگه نباشن
مي ميري
مث موسيقي
مث كتاب
مت يه نفر ...

گفتگوی هیجان انگیز در کافه@۲۰:۴۴

تو کافه نشستم، از پشت سرم صدا میاد، ناخودآگاه دقیق میشم:
پسره: ببین مال من چقدر درازه...
دختره: اه اه... این که خیلی کجه... مال منو ببین... چقدر صافه...
(صدای خنده)
پسره: ببین چقدر کلفته!
دختره: تازه مال منم حلقویه...
(صدای خنده)
پسره: بیا اینو بگیر دستت... مال تو... بخورش... خوشمزه است...
دختره: مواظب باش نریزه رو لباسم...
(صدای خنده)
پسره: بیا مال منو بکن تو مال خودت...
دختره: جا نمیشه...
(صدای خنده)
از فضولی دارم می‌میرم، خیلی طبیعی برمی‌گردم عقب... می‌بینم دختر و پسره یه پاکت اسنک پنیری (از این پفک جدیدا) گرفتن دستشون و دارن یکی یکی به هم نشون می دن و می‌خورن!

۲۷ بهمن ۱۳۸۹
فیلتر شدیم.@۱۴:۲۳

وبلاگ ما را هم فیلتر کردند.
مبارکمان باشد.
البته همچنان می توانیم بنویسیم ولی خودمان نمی توانیم بخوانیمش.
هرچند به دلمان خیلی هم بد راه نمی دهیم. بالاخره نصف خوانندگان اندکمان در خارج از این مملکت به سر می برند و فیلتر ندارند.
خوش به حالشان.

oxygen@۱۳:۵۲

الان داشتم یه آهنگ آتمسفریک ملایم گوش میکردم؛ وسط آهنگ یه دفه صدای آژیر مانندی به مرور توی آهنگ fade in شد و خیلی فاز خوبی داد. کلی حال کردم که عجب کار پخته ای و باید بقیه کارای این بابا رو هم گوش کنم که دیدم یه آمبولانس از اونور خیابون رد شد

۲۰ بهمن ۱۳۸۹
از دوری صیاد دگر تاب ندارم@۱۳:۰۰

فهمیدم آن زمان که من عاشقت بودم گوسفند بودم . . .
این ایدئولوژی که هرگز بعد از تو چون تو نیامد
علت اش این است که بعد از تو من گرگ شدم . . .
دیگر شکار می‌کردم . . .
هرگز شکار نشدم . . .

۱۹ بهمن ۱۳۸۹
چه کسانی اینجا نیایند@۲۲:۳۱


كساني كه نيم ساعت برايشان وقتي نيست .
كساني كه غم نان ندارند .
كساني كه جهنم نظم را به جهنم بي نظمي ترجيح مي دهند .
كساني كه احساس گناه مي كنند .
كساني كه هيچوقت حوصله نيچه يا راسل را نداشته اند .
كساني كه حافظ را بر سعدي ترجيح مي دهند.  
 كساني كه با خط كشي ها خيلي مشكل دارند .
كساني كه تا بحال نماز نخوانده اند .
كساني كه دنبال حرف هاي سياسي هستند .
كساني كه دلشان به حال گداها مي سوزد .
كساني كه فكر مي كنند ازدواج خوشبختي مي آورد .
كساني كه به دعا اعتقاد ندارند .
كساني كه فكر مي كنند بدشانسند .
كساني كه فكر مي كنند در دنيا خبري هست .
افراد زير 18 سال
عده اي ديگر .

۱۵ بهمن ۱۳۸۹
برای او...@۱۷:۴۰

توی خوابم که آمدی ، با آن لباس سفــید با شکوهت، با لبخندی بر لب،
در گوشم آرام نجوا کردی که یک شب از آسمان می آیم، منتظرم باش

و من هر شب ، سیگار بدست ، توی تراس وایمیستادم و خیره به آسمان نگاه میکردم ،
درست است که هیچوقت نیامدی ،
اما مهم نیست ؛ به لبخند ماه و چشمک ستاره ها می ارزید...



۷ بهمن ۱۳۸۹
morning person@۱۴:۱۴

جدیدن ها عادت بسیار نکوهیده ای پیدا کرده ام در مسائل رختخوابی. مسائل رختخوابی البته و صد البته منظورم بحث پیچیده ی صبح از رختخواب دل کندن است وگرنه در الباقیش که عادات هر چه نکوهیده تر پسندیده تر. کلن مغزم دارد همین جور می جورد که راه های تازه پیدا کند برای این که من را در رختخواب نگه دارد و استراحت کند بدبخت. یک مدت موبایل می گذاشتم بغلم؛ بعد از چن وخت مغزم یاد گرفت یواشکی بدون این که من را بیدار کند بزند خاموشش کند و به خرخر خود ادامه دهد. یک مدت موبایل را می گذاشتم بیرون که دستم نرسد به خاموش کردنش، مغزم اتومات درجه ی شنوایی را کاهش داد و صبح ها وانمود می کرد هیچ صدایی نمی شنود و وقت بیدار شدن نشده. بعد هوا که سرد شد عزا چنان عزایی شد که خارمادر مرده شور هم زارزار می گریستند چرا که خانه ی من اصولن جای خنک و بلایی است و من هم که سرمایی، از زیر پتو بیرون آمدن در یخمای دم صبح به نظرم هیچ2 از جنایت جنگی کم ندارد. فلذا یک مدت صبح ها به محض بوق الارم به حال خوابگردی بلند می شدم آب داغ را توی حمام باز می کردم درش را می بستم و خوابگردانه بر می گشتم تو تخت. بعد هی با خودم صحبت می کردم که عزیزم، جونم، بلن شو ببین اون تو چه داغ خوبیه الان؛ پاشو از خواب بیدار شو برو اون تو. کل پروسه ی دل کندن از خواب را راحت تر می کرد واقعن، ولی وقتی دو دفعه وسط خودخرکنی هام خوابم برد و آب دو ساعت باز ماند؛ متوجه شدم که این نیز رپتو. 
حالا آخرین راهکارم عجالتن این است که موبایل را با وحشیانه ترین صدای ممکن می گذارم در دورترین جای ممکن. یک جوری که صبح صداش که در می آید حاضرم کوه را بذارم رو دوشم برم خفه ش کنم که گوشم را از پارگی نجات بدهم. بعد این دفعه مغزم برداشته دو تا استراتژی را با هم ترکیب کرده. خیلی به تدریج لول شنوایی م را کشیده پایین که بعضی وقت ها این امر که ولش کنم تا برای خودش این قدر وق بزند تا اسنوز بشود قابل مذاکره باشد. بعد حرکت رذیلانه بعدی که می کند - می کنم- این است که بلند می شوم. می روم موبایل را خاموش می کنم. خیلی اتوپایلوت قدم می زنم می روم جلوی بخاری؛ روی فرش ولو می شوم. بعد اولش این جوری است که دارم عین این گربه ها که جای گرمی پیدا کرده اند و هی هون خود را می چرخانند تا زاویه ی صحیح را پیدا کنند با فرش لاس می زنم. هی خودم را می مالم بهش. گرمه خب خوبه دوس دارم. هی هم به خودم می گویم یک دقیقه دیگه بلند می شم می رم سر زندگیم. بعد مساله این است که یک دقیقه دیگه تازه جای صحیح خود را در فرش پیدا کرده ام و این می شود که می گویم فاچ ایت و می گیرم خرخر می خوابم. نیم ساعت بعدش مجید وار یهو از جا می پرم که وااااااای باز دیرم شد و دور تند حالا بگرد لباس پیدا کن بپوش آرایش نمی خاد همین جوری مث دسته گلی کفشام کو آی پاد فندک کیف پول سیگار ظرف غذا الخ بیسار.. آخیش فقط نیم ساعت دیر رسیدم.
امروز صبح باید می رفتم دنبال دو سه تا کار اداری و گفته بودم ظهر می روم سرکار. قرار بود شش بلند بشوم که هفت و نیم برسم دانشگاه. تا شش و نیم را به لاس زدن با موبایل و التماس و خواهش و حالا ده دیقه بیشتر گذراندم. بعد کلن وارد یک فاز جدیدی شد قضیه. دیدید آدم بعضی وقتهای خواب آلودگی اینجوری، مغزش مارمولکانه شروع می کند توهم بیدار شدگی بهش بدهد که قانعش کند که خطری نیست و بگیر بخواب؟ مثلن در خواب و بیداری حس می کنی الان بلند شدی و داری می پوشی و می خوری و جمع می کنی که بروی. من هم در خواب و بیداری داشتم کارهای امروزم را می شمردم که اول باید بروم دانشگاه فلان مدرک را بگیرم بعد بروم آموزش کل با فلان رسید نشانشان بدهم ریزنمراتم را بگیرم بعد بروم پیش استاد شکم عزیز مخش را بزنم که دروووخ های زیاد و فریبنده ای در مورد من به خارجیان بنویسد و بعد و بعد و بعد .. این وسط داشتم فکر می کردم که خب ببین تو الان مثلن خوابیدی ولی در واقع داری برنامه ریزی خیلی مفیدی می کنی واسه روزت. در نتیجه ایرادی نداره بگیر بخواب. بعد به قدر ده ثانیه بیدار شدم که بفهمم مغز بیچاره ی بدبختم این قدر خوابش می آید که حاضر است چنین حجم دری وری ای برای من ببافد که "از اونجا که داری به کارات فک می کنی، لازم نیست بری انجامشون بدی، گود ایناف؛ بخواب تورو قرآن.." بعد چنان دلم کباب شد برای خود شلمان همیشه از خواب محروم ِ دست به چنین حربه های مذبوحانه ای یازنده ام که گفتم فاچ سیستم آموزشی و مدرک و اپلای و کار و الخ؛ بذارم بچه بخوابه خب.
این جور شد که یک بار برای همیشه خرس درونم مرا شکست داد و زین پس خدا برسد به داد رییس بدبخت من که منتظرم خواهد ماند در ساعاتی که من در رختخواب دارم رویای مراحل پرونده ها را دیده و منتج می شوم که گود ایناف و لازم نیست اکچولی بلند شم برم انجامشان بدهم.

۴ بهمن ۱۳۸۹
@۱۴:۰۰








- در حمله ی انتحاری....
-...60  نفر جان باختند
- بحران در ...
-... مردم این منطقه را با قحطی...
-دولت تحقیقات خود را پیرامون قتل...
- ...این قتل ها در اعتراض به...

پووووووووووووف تلوزیون را خاموش میکنم. تنها چیز موجود در مغزم یک "چرا" است که نقطه اشتراک تمام سوال هایم است.
زیر لب زمزمه می کنم:


" مردم بالا دست چه صفایی دارند..."

دنبال تو میگردم@۱۳:۵۴

توی  ظلمت این شب سیاه
فقط دنبال دست های تو میگردم
اما
تنهایی چه مهربان دستم را می گیرد
لبخند میزند و به گرمی دستم را میفشارد
آه آشنای قدیمی ام
چه خوب حداقل تو اینجایی

۳ بهمن ۱۳۸۹
It's Easier When U Donno What a "Sea" is Like@۲۳:۰۱

همچنان به زندگی امیدوارم ،
همچون قزل آلایی که در خلاف جریان آب شنا میکند ،
در حوضچه ی پرورش و فروش قزل آلا...

۲۰ دی ۱۳۸۹
im sorry@۱۴:۵۰

عذر خواهی همیشه بدان معنا نیست که تو اشتباه کرده ایی و حق با آن دیگری است ، گاهی عذر خواهی بدان معناست كه آن رابطه بیش از غرورت برایت ارزش دارد

۱۷ آذر ۱۳۸۹
صرفا برای گردگیری وبلاگم@۲۳:۱۸

بهم اهانت کنین ، کتکم بزنین ، هرکار میخواین بکنین ، فقط تو کارام دخالت نکنین

۲ آذر ۱۳۸۹
مسخ@۶:۰۳

آدمها خوبند ؛ دوست میشویم ؛ گه میشوند ؛ خطابشان میکنیم : گه !
پاسخت میدهند: ما را همانطور که هستیم ( گه ) ، دوست داشته باش !

there@۵:۵۴

آنجایت خیلی میسوزد وقتی میفهمی تا وقتی که به آنجای بعضی ها نباشی، آنجایت پاره هم شود به آنجایی که میخواستی نمیرسی

۷ آبان ۱۳۸۹
hey u@۲۳:۳۹

هستی و به چشم نمی آیی
نیستی و به چشم می آیی


۲۳ مهر ۱۳۸۹
feeling blue@۱۳:۰۷

تکه های شکسـته ی قلبم را که در کف دستم هســتند، کسی نباید ببینـــد.
این تیکه ها، دستانم را زخمی کرده اند؛
زخم هایی که کسـی نباید ببـیند.
*
*
بدیـش اینه که معمولا کسی که تو از تنهایی درش میاری، کسی نیـست که تو رو از تنهایی در میاره.

بازم یه بیست و سومه دیگه@۱۲:۳۹

میدونی دلم چی میخواد؟
یه اتاق تاریک تاریک با یه شمع لرزون.
و یه شونه که سرمو بذارم روش.


آرامش داشتم@۱۲:۳۶

از شروع کردن بازی ای که میدونی جرات ادامه دادنــشو نداری، چی بهت میرسه؟

۲۷ شهریور ۱۳۸۹
شکنجه@۱۹:۳۳

امروز یکی از بدترین روزهای عمرم بود... میشه گفت در سدر بدترین روزهای زندگیم، میتونم امروزو قرار بدم
کسی رو میخوای نفرین کنی، از خدا بخواه گذرش به ثبت نام دانشگاه بیفته.
*
تا دوره ی کارشناسیم تموم شه و واسه ارشد بخوام ثبت نام کنم، خستگی در میکنیــــــــــــــــــم .


۲۳ شهریور ۱۳۸۹
بازم یه بیست و سه ی دیگه@۱۷:۴۹

دنیا رو بی تو نمیخوام یه لحظه
دنیا بی چشمات یه کابوس محضه
*
عزیزم، ماهگردمون مبارک... هرروز این سه سال و هشت ماه رو دوست دارم.
مرسی که این همه باهامی...
دوستت دارم. بیشتر از اونچه که حتی خودمم بدونم چه برسه به تو!!! جیل جیلمیییییییییااااااا! :)

۲۲ شهریور ۱۳۸۹
قفل و کلید@۱۳:۵۶

دختر: من تا حالا با 4 تا پسر رابطه ی جنسی داشتم و تو این کار رو با 8 تا دختر انجام دادی. اما الآن همه به من میگن فاحشه و به تو میگن مرد واقعی! دلیلش چیه؟؟
پسر: خیلی ساده! وقتی یه قفل با تعداد زیادی کلید باز بسه، یه قفل بد محسوب میشه. اما وقتی یه کلید قفل های زیاری رو باز کنه، اونوقت بهش میگن شاه کلید!!!!

۹ شهریور ۱۳۸۹
سلاملکم@۱۹:۵۱

من از یه نفر خیلی بدم میاد.
*
فردا صبح میرم نمک آبرود بهتره برم ساکمو ببندم
یه قهوه هم بخورم بد نیست.
*
*
*
راستی! لپ تاپ جدیدم مبارک.
قابل نداره بخدا...
*

چقدر دلم تنگ شده برای دوچرخه سواری تو اون کوچه ی جنگل مانند ویلامون... چقدر دلم تنگ شده که شب با کلی ترس اون جاده رو تا آخرش تنها برم و صدای زوزه ی سگها تنمو به لرزه بندازه...چقدر دلم تنگ شده برای دریا، برای گوش دادن به صداش و فکر کردن به چیزایی که دوس دارم
فکر کردن به اینکه یه آدم تا چه حد میتونه خوشبخت باشه
و خدا رو شکر کنم برای دریایی که آفریده
نمک آبرود من دارم میاما! ببینم آماده ای؟ :D

پ.ن: پسره تا برمیگردم باید پات خوب شده باشه ها! یه کوه بمن بدهکاری :)

۳ شهریور ۱۳۸۹
s@۹:۰۷

یادت میاد ماهگردامون چه زود میرسیدن؟
طوری که فکر میکردم همه ی روزای خدا بیست و سومه...


خسته نباشم@۹:۰۱

شما بگین این چندمین باره که پسوردم یادم میره؟؟؟!!!
هی دختره! (مخاطبم خودمم که احتمالا بعدها باز پسوردم یادم رفته و دارم این پست رو میخونم تا یادم بیاد) داشتم میگفتم، هی دختره!!! یه راهنمایی، 7970...آآآآآآآآآآآآآآررررههه دیگه خلاصه!

۱۴ مرداد ۱۳۸۹
@۱۳:۵۶

اعصاب له له،
غم دوباره اینجا مهمونه،
نور یه چراغ مطالعه،
کامپیوتر،
سیگار،
گرما،
محو در افکار،
chris rea داره میگه there is nothing to fear
فقط یه لیوان جین کمه.

۱۰ مرداد ۱۳۸۹
شـــستم اشکــامو@۲۲:۵۰

پک اولو میزنم،
این موقع ها احساس آزادی حرف اول رو میزنه.
پک دوم،
موهای پام اونقدر بلند شده که اگرم بخوام، نمیتونم بذارم کسی بهم تجاوز کنه.
پک سوم
خیره ام
پک چهارم
خیره ام
پک پنجم،
یادمه تولدم بود
یکی پیانو میزد
یکی میخوند
یکی کلافه هی نگام میکرد و سیگار میکشید، هی راه میرفت طول و عرض اتاقــو. با رفتارم گفته بودم بره بمیره.
منم که بیخــیال،
کوسن بغل کرده بودم و به غم هام فکر میکردم.
پک ششم
فکر میکنم،
اگه من بخوام مستقل زندگی کنم،
یعنی باید پول آب و برق و فلان و فلان رو خودم بدم؟
نور مایند بابا.
پک هفتم
با ناخنام بازی میکنم
پک هشتم
یک روز مرا مثل سیگاری بر افروخت
میان انگشتانش
و
نشاند بر لبانش
و
من تا به خود بیایم،
دیدم که زیر پا له شده ام
سرد
خاموش
متعفن
پک نهم
کاش این خدا زودتر از مرخصی برگرده.
کنترل رو داده دست یه چیز خل که هر غلطی میخواد میکنه.
روی کتاب صدسال تنهایی مارکز، شمع آب شده ریخت.
گذاشه بودمش روی باندای ضبط کنار تختم که مثلا چون ارتفاع داره، شمع خیلی پایین نباشه.
چه میدونستم
واقعنا!
پک دهم
ببین دختر،
اصلا روشن کردن سیگار با ای فندک زرد فکســنی خودم خیلی کیفـش بیشــــتره
حالا هی اون zippo رو به رخ من بکش
پک یازدهم
بگذریم.
خوبی؟
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
مثلا دود این پک آخری رو فرسـتادم توی صورت تو.
*
برم ماتـیک بزنم.
 همش حروم این ته سیگارا شد.


دوباره باید@۲۲:۵۰

یه میز کامپیوتر جمع و جور
 که یه کامپیوتر روشه،
یه چراغ مطالعه،
یه speaker،
یه تلفن،
یه زیر سیگاری پر از فیلتر سیگار که بعضی از فیــــلترهاش رنگیه،
بعضی هاشم سفیده سفیده،
یه آدم داغون،
خسته،
ضعیف،
ترسو،
بی حوصله،
بداخلاق،
که نمیدونه از زندگی چی میخواد،
نمیدونه چطوری میشه شاد شد،
نمیدونه چطوری میشه رها بود،
نمیدونه چطوری میتونه یه خونه تکــونی تو مغزش بکنه،
پشت این میز نشسته،
هر از گاهی یه فیلتر به فیلترهای توی زیر سیگای اضافه میکنه،
اینرسی اش به شدت زیاده،
تمام روحش زخم خورده است،
چند روزیه که با آینه قهره،
چند روزیه که باهمه قهره،
چند وزیه که با خودشم قهره،
دلش میخواد هرچی که دم دستشه رو خورد و له کنه،
همه چی رو نابود کنه،
خلاصه این آدمه خیلی بهم ریخته.

۷ مرداد ۱۳۸۹
این پست مخاطب خاص نداره. تو دلم مونده بود.@۱۲:۴۰

نمی فهمن که من منظوری ندارم
نمی فهمن که من چیزی رو به زبون میارم که معنی خاصی نمیده
نمتونن موضع نگیرن

نمیتونن فقط گوش کنن ، لحظه ای که فقط گوش میکنن، انگار دارن بهشون تجاوز میشه ، دارن چیزی رو میشنون که حتمن یه چیز هست توش ، حتمن معنی داره ، حتمن پیام داره ، نشد یه حرف بزنن و روش فکر نکنن. نشد دو دقیقه بتونن حرف بزنن و فقط حرف بزنن ، حقیقت زندگی رو بهم دیگه ثابت نکنن ، راز هستی رو نخوان بشکافن ، حرف بزنن ، چیزایی رو که حس میکنن برای هم بگن ، نشد با هم صمیم بشن ، آخرین نقطه ی صمیمیتـــشون هم به این فکر میکنن که چیزی که گفتن خوب بود یا بد، بد شد، یا خوب شد، هدفشون این نیست که رابطه باشه ، هدف اینه که تنها نباشن، یا ارضا کنن، که من بیشتر! من بهتر! من خوب تر!

اگه هدف این باشه که رابطه باشه ، طرف هرچی باشه ، ربطی به رابطه نداره ، رابطه یه چیزیه بین این و اون. یه فیلم شروع میشه ، حرفهای خوب ، زور میزنن که بگن ، کارای خوب ، چیزای خوب! و اصن بین این و اون ، خوب یعنی چی؟؟؟

این و اون دو نفرن. که "خوب" بیـــنشون یعنی چیزی که واسه ی  "بیشتر شدن" رابطه مفدیه. و این به چه درد اون دو تا میخوره... "خوب"ی که واسه رابطه مفیده ولی یکیو تحریف میکنه به چه درد میخوره...

طرف دوست داره تحریف بشه
طرف دلش میخواد تحریف بشه

طرف از "خودش" میترسه.تا حالا هم خودشو تحریف شده دیده، چیزیو دیده که دلش خواسته.

و حقیقتش اینکه که میشه زور زد ، این "رابطه" رو اون وسط "بیشتر" کرد... که "خوبه!"...
ولی اون رابطه به درد عمه جان میخوره.
چون به طرفش یکی نشسته... که از لابلای "رابطه" اون یکی رو نگاه میکنه و تصورش از طرف ، اون تصوریه که از لای رابطه معلومه... و عمرن طرفش رو نمیبینه

میدونی... اونی که تحریف نمیکنه خودشو... بهش میگه بچه س... بزرگ نشه... آدم بزرگا بلدن دروغ بگن ، فقط آدم بزرگان که بلدن رابطه هاشونو با فکر کردن و تیز بودن و زیل بودن ، به گه بکشن. بچه ها خرن ، چون نمیدونن ممکنه به کسی اعتماد کنن که طرف بزرگ باشه! بلد باشه دورغ بگه ، و آدم بزرگها اونقدر احمقن که فکر کردن این کارایی که الان دارن میکنن عاقلانس، درسته، چون "کمتر" ناراحت میشن ، اونایی که خودشونو زدن به رگ بزرگ بودن ، متوجه بچه بودن خودشون نمیشن و بیشتر بچه بازی در میارن ، و اونقدر الاغن که نمیفهمن کاری رو که اونها دارن میکنن، چیزیه که راحت حدس زده میشه و راحتتر گندش در میاد... و وقتی گندی توی رابطه ی یه آدم بزرگ در میاد چی مشه؟ آدم بزرگه میفهمه که خریت کرده ، سرخ میشه و عین یه بچه خجالت میکشه... خودش متوجه این تغییر نمیشه و از اونجایی هم که الاغه، فکر میکنه طرفش هم متوجه نمیشه ...

و توی من چه حسی پیش میاد؟ ... هیچی! عادت کردم...

یه حس ک.ی.ری که دیگه متوجهش نمیشم. متوجه عکسش میشم و شدید خوشحال میشم. وقتی حس میکنم طرف برتری مغز من رو به مغز خودش ، به برتری من به اون تعمیم نمیده ، میدونی چه بویی میده این حرفم؟ من و طرف اسلحه نگرفتیم دستمون ، که هرکدوم با دروغ بالغانه تری ساخته شه باشه و قابل حل کردن بدست اون مغز ضعیفتره نباشه... نه... دو تا بچه  دو ساله ایم... که برتری اون به من اینه که اون الان حوصله نداره! و من اگر نگران خودمم ، یاد کاری کنم که طرف حوصله داشته باشه ، حالا هوش من، هرچز من، هرچقدر باشه... همشون وسیلن که طرف بخواد، از ته ذل (نه از ته مغز) با من بازی کنه ، بازی، رابطه،... وقتی مقایسه میکنم "رابطه" رو بین بچه های یه مهد کودک و آدمهای دور و بر خودم میخوام بالا بیارم رو زندگی خودم.

این رابطهه هم شکل میگیره... و یکی... ازش فقط یه چیز مخواد... فوقش دو تا... فوقش سه تا... و تا وقتی که هر دو نفر نخوان چیز جدیدی اضافه نمیشه...

وای به حالت اگه طرف با دیدن ریختت و خوابیدن باهات و مالیده شدن اسماتون و هم راضی شه... حالا خار خودتو بگا که چی میخوای ازش

خار خودتو بگا که امنیت یعنی چی
خار خودتو بگا که "عزیزم! تا وقتی که دروغ میگی ، امنیت برای هیچکدوممون بوجود نمیاد"
خار خودتو بگا که "عزیزم! وقتی میخوای چیزی بهم بگی، به چی فکر میکنی قبلش؟ چیو بالا پایین میکنی؟"
خار خودتو بگا که بفهمونی "منو تو یه نفریم"

و این جمله ی آخری چقدر سنگینه...میگن چقدر فضایی فکر میکنن... ولی نمیفهمن اون آرامشی که بدست آوردن، هرجا، از این بوده که پیش یه نفر بودن، و به هیچی فکر نمیکردن و همون بودن که بودن! همونیــو گفتن که تو دلشون بوده ، حساب هیچیو نکردن وقتی کاری میکردن، از عاقبت هیچ حرفی نمیترسیدن، چون همدیگرو میشناختن،به هیچ حرفشون فکر نمیکردن و از هیچکدوم از حرفاشون منظور خاصی نداشتن ، نمیخواستن غیر متقسیم طرفشونو به طرف کاری بکشن که خودش بی خبره ازش... طرف رو نمیخواستن گول بزنن...

 این لحظه ها با کیا برام پیش اومده؟

همونایی که تا آخر عمر میخواستم باهاشون باشم. همونایی

 که "امنیت" داشتم باهاشون...

این چندتا جمله ی آخریو که گفتم بیا دوباره بخون... خیلی مزخرف گفتم که "منو تو یه نفریم."؟؟

آب خاک باد آتش@۱۰:۳۵

سگ هیچوقت از محبت گدایی شدش راضی نمیشه و همیشه دم تکون میده واسه محبت بیشتر.

گربه هیچوقت از غذای گدایی شدش راضی نمیشه و همیشه میو میو میکنه واسه غذای بیشتر.

۶ مرداد ۱۳۸۹
گفتار نیک@۲۱:۰۴

هرگز زانــــو نخواهم زد، حتی اگر آسمــان به کوتاهی قامـتم گردد.

« کوروش کبیر »

۳۰ تیر ۱۳۸۹
وبلاگ من، از درون من است@۱۰:۱۳

خود بیـــنیــم به جایی رسیده که قبل انجام هرکاری، بجای آنکه خودم را ببینم؛ نگاههای احتمالی دیگران را بر خودم میــبیــنم، عذابش نصیب خودم میشود.
از دلم دور میشـــوم.
دور میشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم....
خدایا
دلم را آیــینم کن
خدایا
فکرم را مشاورم کن
خدایا
احساسم را شفاف کن
خدایا
پاکم کن از افکار دروغ
خدایا
صبرم را بیشتر کن
خدایا
دوستانم را پاک بدار
خدایا
بهترین انسانها را همنشینم کن
خدایا
پاکی و یاس و اندوه را از من بگیر
خدایا
عقل و دل استوار را به من برگردان
خدایا
اجازه بده روشنگر بندگانت باشم
خدایا
این بدن و روح را از تکبر حفظ کن
خدایا
راه را برایم روشن کن
خدایا
گوشهایم را از رنجیدن، از تمسخر، از تهمت حفظ کن
خدایا
افکار پلید را از ذهنم دور کن
خدایا
صبرم را با شادی همراه کن

خــــــــــــــــــــــــــــدایا!!
تصمیم گرفتن را یادم بده.


۲۵ خرداد ۱۳۸۹
silly@۱۹:۳۵

تنها احمق ها نیستند که کارهای احمقانه میکنند.

۱۸ خرداد ۱۳۸۹
14-15@۱۴:۵۸

چهاردهم پانزدهم خرداد که میشه ، ملت میرن شمال؛
هرکی ندونه، فکر میکنه
امام خمینی، توی دریا غرق شده.

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۹
مامان، بیشتر از اکسیژن بهت نیاز دارم@۲۳:۰۳


 مامان گلم،الهی که قربونت بشم تولدتو تبریک میگم ایشالله عمر نوحی کنی! البته عمر نوح توام با عزت.
با خدا هم عوضت نمیکنم. دنیا یه طرف، شما همه طرف.


۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
گفت و گو@۱۴:۰۷

رفته بودم بالای درخت گردو.
گفتی: اونجا چیکار میکنی؟
گفتم: دارم تمشک میخورم.
گفتی: این که درخت گردوئه.
گفتم: میدونم.تمشکها تو جیبمه.

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
کنکور فیلی برای هوا کردن@۱۰:۵۰

- نگران به نظر میای.
- آره. استرس دارم.
-واسه چی؟
- کنکور دیگه.
-آها! ببین از هر 2 نفر، یک نفر قبول میشه. یا اون یه نفر تویی یا تو نیستی. از این 2حالت خارج نیست.دیگه استرس نداشته باش.
- باشه.

۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۹
زندگانی هتروتروفانه@۲۱:۰۴

من تو دنیا عاشق 2چیزم:
1. قهوه.
2. خولیو اگلسیاس.

واقعا نمیدونم بعضیا چطور بدون اینا زندگی میکنن.

پ.ن: امروز دربند خوش گذشت. جایتان خالی

۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
مغز فندقی ها@۱۸:۳۱

من تو دنیا از هیچ چیز نمیترسم، به جز از متال و متال باز.




آدم دقیقا از همونجایی ضربه میخوره که انتظارشو نداره@۱۸:۱۴

گاهی ، بعضی از ما آدما ادعا داریم که آزارمون به یه مورچه هم نمیرسه،ولی یه آدم رو مثل یه مورچه به طرز بی رحمانه ای له میکنیم.
*
ضربه میزنند
پس ضربه میزنمشان.
از بین بخشـــش و انتقام، انتـقـــــــــــــــــــام رو ترجیح میدم.
چون رضایت شخصیم مهمتره.
*
پ . ن : این پست مخاطب خاص نداره.

برچسب‌ها:


۳۰ فروردین ۱۳۸۹
open mind@۱۹:۳۶

روشن فکری یعنی پذیرفتن چیزایی که ته دلت میدونی احمقانه است.

برچسب‌ها:


۲۶ فروردین ۱۳۸۹
نصیحت خواهرانه@۱۷:۴۷

ببین اگه بری سانسور چی بشی بخدا خیلی موفق تری.
نمیشه 2کلوم باهات حرف زد

برچسب‌ها:


۲۴ فروردین ۱۳۸۹
محض آپدیت کردن اومیدم که یه چیزی گفته باشیم@۱۴:۱۶

من از خیلی چیزا بدم میاد.
بعنوان مثال: دلتنگی

برچسب‌ها:


۲۲ فروردین ۱۳۸۹
من قهوه ای@۹:۵۸

دلم از اون قهوه های تلخ میخواد.

از اون قهوه های تلخ که آخرش از همه جاش تلخ تر باشه!!

دوست دارم، تو بالکن بشینمو خولـیو اگلــسیاس گوش بدم و نم نمک قهـــوه ام رو بخورم.
*
قهوه، تنها چیزیه که ازش خاطره ی بخصوصی ندارم.

یادم نمیاد چطور قهوه ای شدم... اما تنها تجربه ایه که ازش پشیمون نمیشم.
*
واسه یه قهوه ای سخته که دکتر گوشش، قهوه خوردن رو واسش منع کرده باشه و دیگه نتونه اون تلخی رو بچشه...

نه اینکه نخوره ها!

 یواشکی بخودش ظلم میکنه و میخوره. اما دیگه این قهوه هایی که الان میخوره، طعم اون قهوه هایی که میخورد رو نمیدن.

طعم قهوه خیلی وقته که از زندگیم رفته...
از همه ی دنیا و مشکلاتش، این غصه ی منه.

۵ اسفند ۱۳۸۸
رویانا، گوسفند بزرگی بود...@۱۷:۴۷


رویانا از دنیا رفت...
رویانا جونم، تو واسه من حکم یه شارژر بودی.دیدن تو از نزدیک، باعث شد یه هدف داشته باشم. انگیزه شدی...
انگیزه ی اینکه زیســـت شنـاســــی بخونـم.
آرزوی این شدی که بـــیام رویان کار کنم...
گوسفند همانند سازی شده ی از دنیا رفته، دوستــت دارم!
حاضرم همه ی زندگیم رو بدم و باز آبان شه و ببیـــنمت...
*
روز مرگ رویانا،
به یاد رویانا،
شروع میکنـــم:


به نام داور بر حـــــــــق




about
who i think i am.

"Somewhere in between all the mind games, lies and seduction, I fell for you. Somewhere in between all the broken promises, manipulation and heartaches, I got over you. But I guess I fibbed a few times too; remember all those times I SWORE I needed you? Well, consider them lies because babe, here I am without you and I survived!"